سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

Avatar

   امشب رفتم فیلم Avatar تنهایی. با اینکه بارون میومد و نیم ساعت هم پیاده روی داشت ولی رفتم. Avatar الان دومین فیلم پر فروش تاریخ سینماست. به نظر من از نظر جلوه های ویژه و همچنین خود فیلم نامه کاملاً قابل توجه بود. من خودم به فیلم های علمی-تخیلی زیاد علاقه ندارم ولی Avatar را دوست داشتم. برام خیلی جالبه که کارگردانی مثه جمیز کامرون که به فیلم عاشقانه مثه تایتانیک را کارگردانی کرده، میتونه اینقدر خلاق باشه که این فیلم را هم بنویسه و کارگردانی کنه.

جامعه ایرانی

   امشب سعی کردم یه برنامه ای بذارم و تعدادی بچه های ایرانی دور هم جمع بشیم. در کل بد نبود ولی همیشه این جامعه ایرانی منو ناامید می کنه ... چرا دور هم که جمع میشیم فقط همه باید یا یکی را مسخره کنن یا پشت سر یکی حرف بزنن یا اینقدر بی جنبه و بی مبالات باشن؟ ... چرا همیشه ایرانی ها باید کلی دیرتر از موقع برن یه جایی؟ چرا چشم و هم چشمی یه مساله جدیه برای خیلی ها؟ تازگی ها دارم به این نتیجه می رسم که من فرق دارم انگار ... خیلی خوشحالم که مثه خیلی ها نیستم . من آرمان های خودم را دارم و براشون ارزش زیادی قائلم. فکر نکنم دیگه به این ترتیب قراری تنظیم کنم.  

سراب

   چی کار میشه کرد ... واقعاْ دوست دارم بدونم این همه فشار روحی حقمه؟ ... دوست  دارم یکی بگه گناه من چیه؟ ... دوست دارم یکی جواب سوالهای من را بلد باشه ... چراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟ ... خب اینطوری پیش بره که من از بین میرم ... کسی اونوقت نگه چرا ... خدایا راه جلوی پای من نذار، دست منو بگیر و از این بحران عبورم بده ... توان من داره تموم میشه و بیابان فقط پر از سرابه ...

پر از آتشم ...

   من هر چقدر سعی می کنم نق نزنم نمیشه. ببخشین، فقط اینجا را دارم. این چند روز شبانه روزی روی درس ها وقت گذاشتم و هنوز هم ادامه داره. شب ها فقط چند ساعت می خوابم، اونم پر تلاطم ... ولی نق زدنم به خاطر این چیزا نیست ...  

   من پر آتشم ... من الان که اینا را می نویسم پر از تشویش و ناراحتیم ... ناراحتی برای خودم ... جدی همیشه باید در تعارض باشم انگار ... مردی در تعارض دائم ...همیشه باید یه رنجی باشه ... من روزهای خیلی سختی پیش رو دارم ... من بیش از ظرفیتم ناراحتم ... همیشه هم همه فقط ناراحتی هاشون را با من قسمت می کنن ... ولی من تو خودم ریخته ام ... من زخمیم، تاب زخمی دیگر ندارم ... زخم دیگر مرا خواهد کشت ... من نیاز دارم دستی از غیب کمکم کنه ... آدم ها نمی تونن کمکم کنن ... به دنبال یه کم فهم و منطق و درک چقدر گشتیم ...   

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانیست         روم به روضه رضوان که مرغ آن چمنم ...   

   من دارم می جنگم که تعادل روحیم به هم نخوره (و جسمی البته از بس نخوابیدم!). من دارم تلاش می کنم که منطقم، در این سرمای بی رحم یخ نزنه ...

پراکنده

   امشب در این مرکز تحقیقاتی که کار می کنم یه جشن کوچک هست. مناسبتش هم نزدیک شدن به کریسمسه. یکی از بچه های آزمایشگاه امروز منو تو دانشگاه دید گفت میای امشب، گفتم میام آزمایشگاه ولی جشن را نمیام. خلاصه با اینکه اینجا اصلاً فرهنگ تعارف و اصرار نیست ولی چندیدن بار گفت که اگه میتونی بیا. از 35 دقیقه دیگه شروع میشه و دارن همه جا را چراغونی و مرتب و تمیز می کنن. کلی به دکوراسیون اینجا رسیدن و خب یه عده هم دارن میزای غذا را آماده می کنن. من هنوز تصمیم قطعی نگرفتم که برم یا نه ...

 

   دیشب خیلی زیاد عصبانی بودم. واقعاً کمتر شده بود به این حد عصبی باشم تو این مدت که اینجام. من معمولاً آروم هستم ولی اگه عصبانی بشم خیلی بد عصبانی میشم. چی کار کنم، حرف غیر منطقی را نمی تونم قبول کنم. اگه حرف زدن با یه دوست آرومم نمی کرد یه کم، معلوم نبود چی کار می کردم. حالا جالبیش اینه که تو این عصبانیت مفرط! غذا درست کردم و به جرات بگم که عالی شد! یعنی کلاً اولین قاشق را که خودم مثه این شخصیت های کارتونی هستا! اونطوری تعجب کردم :)).  

    

   من 3 تا درس اصلی دارم این ترم. یکیشو خیلی بلد بودم، یه عالمه براش وقت گذاشتم، همه قسمت های مرتبط کتاب خوندم، همه جلسات را بسیار منظم رفتم، استادش بی نظیر بوده و در ضمن زمینه این درس را هم داشتم از قبل. یکی از درسای دیگه اصلاً مال دانشکده ما نبود، درس فوق لیسانس ریاضیه. تقریباً نصف جلسات را رفتم، اونایی را هم که رفتم اینترنت بازی می کردم، کتاب را نخوندم، هیچی نت سر کلاس برنداشتم و فقط شبایی که باید تکلیف تحویل می دادیم یه کم براش وقت گذاشتم، در ضمن درسش هم سخته! بعد احتمالاً درس اول را میافتم یا نمرم بد میشه و در درس دوم هم بهترین نمره کلاس میشم :)). کلاً خیلی برای خودم جالبه! بعد جالبه که در درس دوم همه داشجوهای فوق و دکترای ریاضی هستند و خیلی خیلی با دقت نت برمیدارن و بحث می کنن. حالا خلاصه من نتایج را بعدا! بهتون می گم.  

 

   من بهضی وقت ها عاشق میشم از نوع دیگر! الان من عاشق استاد درس اول هستم! (یه توضیحی بدم که استادمون مرد می باشند). واقعاً لقب استاد برازندش هست. اینقدر باسواد و با شخصیت و منحصر به فرد هست که حد نداره. من غرق لذت می شم وقتی سر کلاس می شینم. استاد اول کلاس میاد یه صندلی میزاه روبروی بچه ها، میشینه و باهامون حرف میزنه. اینقدر با آرامش، با هدف و آموزنده حرف میزنه که حد نداره. به جلسه، دو فصل از کتاب را بهمون درس داد بدون اینکه یک خط چیز بنویسه! همیشه فوقش یک یا دو تخته می نویسه که اکثراً هم شکله. خلاصه مثه دکتر شریعتی و مقاله "معبودهای من"، من می خوام بگم که این استاد را بیش از اندازه دوست دارم و براش احترام خیلی زیاد قائلم. یکی از روزهای اول رفتم پیشش و یه کم راجع به نقش شبکه های عصبی در جبر و اختیار باهاش حرف زدم! بعد کلی حرف زدیم و من از طرز تفکرش خیلی خوشم اومد. و به من گفت هر موقع فرصت داشتی بیا صحبت کنیم. به نظر من خیلی شانس بزرگیه کسی با همچین استادی کار کنه!

 

 

از خود بی خود

   در حالی که همچنان خوب نیستم، خبر در گذشت فرامرز پایور، نوازنده و آهنگساز برجسته کاملاً از خود بی خودم کرد ...

گاهی

    کاش عمیق تر فکر می کردی ... کاش از بالا می دیدی ... کاش با من بالای کوه می آمدی تا ببینی زشت و زیبا از قله چه مفهومی دارد ... راستی چقدر فرق بین کسایی که یه قله ای را فتح کرده اند و نکرده اند ... قبول داری؟ ...  راستی چند نفر تا حالا با من به قله آمده اند؟ ...    

   دارم فکر می کنم میشه به انسان ها هدیه کرد و  از خدا هدیه گرفت؟ ... هر چند بعضی وقت ها دوست داریم هر چند کوچک از انسان ها هم هدیه بگیریم ...  

   گاهی اینقدر همه آدم های اطرافم برام غیر عادی میشن که فکر می کنم همه عادی هستند، منم که فرق دارم ...گاهی تنها موجودیتی که منو درک می کنه، موسیقیه ... موسیقی ... :)  

   گاهی آدم سردش نمیشه وقتی تو هوای برفی و پر باد، نیمه شب بره قدم بزنه با لباس خونه ...

اوضاع خوب نیست

   واقعاْ خوب نبودم این چند روز و امروز هم که دیگه اوجش بوده ... جالبه که این یک هفته پیش رو اینقدر کار دارم که اگه شب هم نخوابم نمی رسم انجامشون بدم. آخرشم همه زحمات این ترم به باد میره تو این یه هفته ... همه هم که فقط موقع ناراحتی یاد من می افتن ... دوستانی که اینجا را می خونن لطف کنن دعا کنند همه چی به خوبی بگذره ... اوضاع خوب نیست ... 

ادامه River of Lights!

سلام، این پست را از سر کلاس آنالیز چند متغیره (Multivariate Analysis) دارم می نویسم! یه نکته خیلی جالبی در مورد شبی که رفته بودم River of Lights بگم. با اینکه هوا خیلی سرد بود و خب چراغانی هم شاید بیشتر برای بچه های جالب باشه ولی کلی آدم مسن اومده بود! آدمهایی که روی ویلچر بودن و یا با واکر راه می رفتند. و این آدمها سعی می کردن عکس هم بگیرن و همه جا را ببینن. این روحیه واقعاً برام تحسین انگیزه ... متاسفانه تو کشور ما آدما خیلی زود خونه نشین میشن ... 

   از یه طرف دیگه، خیلی ها بچه های کوچیک و حتی نوزاد را هم آورده بودن. بازم تو کشور ما بچه را پتو پیچ می کنن میذارن تو یه اتاق که دماش 40 درجه باشه! وقتی به بچه 6-7 ماهه تو کالسکش دیدیم که داشت چراغها را نگاه می کرد واقعاً لذت بردم. تو هوای سرد هم افراد مسن و هم بچه ها می تونن بیان بیرون و لذت ببرن ... 

   یه قسمت دیگه از مراسم هم شامل سرودخوانی بچه ها بود که آهنگ های مربوط به کریسمس را می خوندن.   

   برای اینکه فضای اون شب یه کمی واضح تر باشه، یه عکس میذازم: 

River of Lights

River of lights

   امشب رفتم یه مراسم سالیانه به اسم River of lights. در واقع چراغونی بود ولی خب با نور شکل های مختلفی ساخته بودند. بیشتر اشکال حیوانات بود. در مجموع بد نبود، اگر چه من دوباره با دیدن یه نفر اونجا، فکرم درگیر شد. بعدش یه کمی هم جر و بحث داشتم با یه نفر. خلاصه که کلاً به من نیومده یه کم بی دغدغه خوشحال باشم ...