سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

آه از آن نرگس جادو که چه باری انگیخت

اپیزود اول:

   کارها خوب پیش میره، ظاهراْ مشکلی نیست که قابل حل نباشه. چند روز خوب را به طریقی که برام خوب باشه گذروندم و تونستم یه بازسازی موقت ولی خوب روحی انجام بدم. ضرب آهنگ این چند روز ملایم و دوست داشتنیه. آزادانه و بر اساس احساسم عمل می کنم. مثلاْ دوست دارم ناهار یه بستنی بخورم و یا چند ساعت پیاده روی کنم. دوست دارم در فضای آزاد بشینم کتاب بخونم. دوست دارم عصز ساعت ۶ بخوابم و نصف شب بیدارشم جدول حل کنم. یه سیستم خوب و موثر برای چند روز.  


اپیزود دوم:

   روزی که باید کارم به انجام برسه به مشکل مسخره ای برخورد می کنم. از طرفی من عجله دارم و هر روز برام مهم هست، از طرفی با یه بروکراسی فوق مسخره مواجهم. با آدمهای ترسویی که بدون اجازه رئیسشون نفس نمیتونن بکشن. به شدت عصبی میشم، میرم تو اتاق مثلاْ سرهنگ، یه مشت حرف مفت میزنه، منم عصبانی میشم تا جایی که می خواست دستگیرم کنه! یه مشت آدم بی منطق، بی سواد، ترسو و غیر متعهد که دست روزگار بهشون منصب داده. کسایی که لایق تحقیرند. حالا فوقش چند روز کار من را عقب بندازین، بدبختی خودتون را هیچ وقت نمیتونین عقب بندازین. در ضمن امثال مثه من هم سلاح های خودشون را دارن.


اپیزود سوم:

   کاغذ پشت شیشه را نگاه می کنم، یه ۱۰ تایی آدرس روش هست. فکر می کنم برم یا نه و اگه میرم کدومشو انتخاب کنم. دلم میگه برو ختماْ. کدومشو؟ بذار تا بهت بگم ... این یکی را. سوار ماشین میشم میرم آدرسو پیدا نمی کنم اول، تند و عصبی رانندگی می کنم و از زمین و زمان بدم میاد. بالاخره پیداش می کنم.  از در که میزم تو میبینمش ... چقدر باورنکردنی و عجیبه ولی تو این چند ماه همش می دونستم بالاخره میبینمش ... یه ندای قلبی قوی چند ماه به چه شکلی محقق شد ... صبحش داشتم بهش فکر می کردم. این اتفاقی نبود، مطمئنم. چند ماه میدونستم میبینمش، این پیغام سروش را چه طوری میشه تعبیر کرد؟ این اولین بار نیست از این اتفاقات برام می افته و هر دفعه بیش از پیش مطمئن میشم.

   از در که رفتم تو دیدمش، در کسری از ثانیه ... اما اون منو دیرتر دید و مثه من تعجب کرد و فکر کرد من ندیدمش اما تو بعضی کارها استعداد عجیبی دارم، همه این چیزها را فهمیدم. حتی دیدم سرش را پایی گرفت با اینکه یه طرف دیگه را نگاه می کردم. اول می خواستم نرم پیشش ولی باز هم اوضاع به گونه ای پیش رفت که صاف رفتم جلوش وایسادم ... میدونستم تو ذهنش چی می گذره ... سرشو بلند کرد با چشمهای میشی براقش تو چشمام نگاه کرد و زیر لب خنده ریزی کرد ... سعی کرد خیلی به روی خودش نیاره ... منم همینطور ... همین زرنگیشو دوست داشتم، اینکه اینقدر تیزه و دست و پاشو گم نمیکنه. چیزی که به هیچ کس نگفته بود را فقط به من گفته بود. منم تو چشماش نگاه کردم، طوری که بتونه بخونه همه چیز را ... من اون روز منتظر بودم، حالام خوب نبود، من اون شب به خاطر تو زدم زیر همه چیز ولی تو نمی دونی، چقدر عجیب ... خیلی دلم میخواد بدونم که اون شب اون خرف را با چه اعتمادی به من زدی و از کجا میدونستی که تا امروز به هیچ کس نگفتم؟ ... من قوانین خودم را دارم و طبقه بندی خودم از آدمها را ... تا 4:30 صبح ...

یکی نغز بازی کند روزگار          که بنشاندت پیش آموزگار


اپیزود چهارم:


   اومدم خونه، ولی دیگه اونقدر عصبانی نبودم، بهتر شده بودم. زنگ زدم به دوستم بریم بازی. رفتم و بهتر از شرایطم بازی کردم. بعدش گفت بریم بیرون، رفتیم یه دو ساعتی خندیدیم. روحیم را عوض کرد. اومدم خونه بهتر بودم بازم. شب نشستم با خودم فکر کردم چرا بهترم و یه نتیجه جالب گرفتم: یه هدیه. هدیه ای که کارش این بود که فضای فکریم را عوض کنه، خدایا ممنونم. تصمیم گرفتم فردا یعنی جمعه مسابقه بدم. هر چند باید دوباره چند روز برم دنبال یه سری کار مسخره ولی دیگه سعی می کنم ناراحت نباشم. دوستم یه حرف جالبی بهم زد، گفت یه موقع که از ایران رفتی یادت نره این چیزا را، اینکه کجا زندگی می کردی و چه سیستمی حاکمه ... سخته قبول کردنش ولی یه واقعیت تلخه ... 


دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم          گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد