سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

فقط یک بار دیگر

   پسرک از صبح پاشو تو یه کفش کرده بود که مهمونی امشب را نمیره. اصرارهای مادر و تحکم های پدر هم خیلی موثر نبود. خودش درست نمیدونست از مخالفت خوشش میاد و یا اینکه از مهمونی اون شب و آدمهایی که اونجا هستند خوشش نمیاد. لجباز بود دیگه و وقتی می افتاد رو اون دنده دیگه کسی نمیتونست نظرش را تغییر بده. از تنبیه و کم محبتی محتمل پدر و مادر در در روزهای بعد هم خیلی ابایی نداشت. یه طور خاصی بود، دوست نداشت مدام حرفش را عوض کنه حتی اگه نظرش تغییر می کرد.

   داشت کم کم شب میشد. اصرارهای مادر ادامه داشت ولی پدر دیگه کاری باهاش نداشت و به مادرش میگفت که دیگه بسه. پسرک رو تختش دراز کشیده بود و پتو را انداخته بود رو خودش و میگفت که اصلاْ خوابش میاد و حوصله مهمونی نداره. همه داشتن آماده میشد، خواهر و برادرش هم که انگار از اینکه نمیاد زیاد ناراحت نبودن و مرتب بهش متلک می گفتن: "شام نون و پنیر بخوری برات بهتره" ، "خوابهای خوب ببینی با شکم خالی" و ... همه داشتن لباس می پوشیدن و آماده میشدن. اصرارهای آخر مادر خیلی روش تاثیر گذاشت، دید انگار واقعاً برای یه نفر مهمه که مهمونی را بره. کم کم نظرش تغییر کرد، دید که دوست داره که بره. ولی روش نمیشد که بگه. شاید از متلک ها و مسخره های بقیه اعضای خانواده در روزهای آینده می ترسید و شاید هم ... داشت فکر می کرد چیکار کنه. فکر کرد چند تا اصرار دیگه که بشه قبول میکنه که بره. مادر یه بار دیگه ازش خواست که بلند بشه و لباس هاش را بپوشه و پسرک گفت که نه. مادر رفت که لباس بپوشه و آماده بشه. پسرک منتظر بود کارهای مادرش تموم بشه و وقتی از جلوی در اتاقش عبور میکنه یه بار دیگه اصرار کنه و اون هم قبول کنه.

   چند دقیقه گذشت، گوشش به صدای در اتاق بغلی و چشمش به در اتاق خودش بود. منتظر بود. به همون میزان که صبح تا حالا اصرار داشت که مهمونی را نره الان دلش میخواست که بره. صدای در اومد. مادرش با یه لباس شب مشکی قشنگ از جلوی اتاق پسرک عبور کرد ... منتظر بود ... صدای تاق تاق کفش زنانه را می شنید که دورتر میشد. بقیه هم که قبلاً رفته بودن دم در. صدای استارت ماشین اومد. بازم منتظر بود. منتظر بود مادرش برای آخرین بار بگه که بیاد ... صدای بسته شدن در هال اومد. از روی تخت نیم خیز شد و بغض گلوش را فشرد. ولی هنوز نرفته بودن ... امید داشت هنوز ... صدای بسته شدن در حیات با صدای گریه بلندش در هم آمیخت و قطرات اشک از روی گونه هایش سرازیر شدند ...

جملاتی از فیلم Atonement

... The story can resume ... Our story can resume ... I will simply resume ...


... I will returen ... Find you, Love you ... Marry You, and live without shame ...

عظمت عشق

   امروز بارها و بارها برای عظمت عشق گریستم ... برای تمام عشاقی که به هم نرسیدند ... برای تمام کسانی که از دو طرف دیوار سنگین و غیر قابل نفوذ تقدیر همدیگر را عاشقانه صدا زدند ... برای تمام عشق هایی که قربانی خودخواهی و بیرحمی جنگ افروزان و متحجران شدند ... به راستی واژه عشق برایم مقدس است و احساسی عظیم تر و غیرقابل توصیف تر از عشق نمی شناسم ... و معتقدم عظمت عشق را کسانی درک می کنند که تجربه اش کرده اند ... با تمام وجود ... و عمیقاً معتقدم که عشق را پاداشی عظیم است ...

   امروز فیلم Atonement را دیدم. ترجمه فارسی میتونه کفاره باشه هر چند فکر کنم معنیش در انگلیسی کمک متفاوت از کفاره احساس میشه. فیلم به طرز عجیبی تاثیرگذار بود. همیشه همیشه تو زندگیم فکر کردم که کسانی که این مدل فیلم، کتاب و یا موسیقی می سازند را با تمام وجود تحسین کنم و یا تقبیح. خوشحال باشم که این چیزا را میبینم، می خوانم و گوش میدم یا ناراحت... همیشه برام خیلی زیاد تاثیرگذار بوده، خیلی خیلی زیاد ... کتابهایی مثل مادام کاملیا، دختر عموی من راشل، آنا کارنینا و ... یا فیلم هایی مثل کوهستان سرد (Cold Mountain)، تایتانیک (Titanic) و البته کفاره (Atonement) ... 

   خیلی ها معتقد هستن که اینها فقط فیلمه و برای سرگمی. و تمام جذابیت برای اهداف مادی هست ... انکار نمی کنم که  هدف اصلی تهیه کننده کسب درآمد هست ولی در آثار هنری مسلماً پول همه چیز نیست. اینکه فیلمی را ببینم که لحظه لحظش را با تمام وجود لمس کنم و عمیق ترین احساساتم را بر انگیزه جایی برای فکر کردن به پول و تجارت و ... نداره. در واقع ارزش این لحظات با پول قابل سنجش نیست ...

   در Atonement به نظرم همه چی فوق العاده بود. به نظر من کارگردان به طرز فوق العاده ای تونسته اهداف نویسنده داستان را برآورده کنه. خیلی از صحنه های فیلم برای کسایی عمیقاً قابل درک هست که احساس عشق را تجربه کرده باشن ...

   همه امروز دگرگون بوده ام ... میدونم که چندین روز طول میکشه که به حالت عادی برگردم ...


از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر       یادگاری که در این گنبد دوّار بماند         


طبیبان مدعی

   خیلی ها میگن که زیادی محافظه کاری و من هم قبول دارم. ولی همچنان معتقدم که حرف دل، حرفی نیست که صرفاْ برای پر شدن وقت با هر کسی زده بشه. تا با کسی احساس صمیمیت کامل نکنم حرفهای دلم را بهش نمیگم. مولوی چقدر قشنگ میگه که:


دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد              به زیر آن درختی رو، که او گلهای تر دارد

در این بازار عطاران، مرو هر سو چو بیکاران           به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس، تو را زو رهزند هر کس               یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد


   منم وقتی با کسایی هستم که از دل خبر دارند، خیلی راحت از حرفهام و دغدغه هام میگم و از این بابت هم خوشحال میشم. یکی دیگه از چیزایی که برام مهمه اینه که حرفهام درست استباط بشه و فردی که باهاش حرف میزنم درک خوبی از فضای صحبت من داشته باشه. متاسفانه خیلی از مردم فقط حس کنجکاوری نسبت به زندگی بقیه دارن و میخوان عطش این کنجکاوی را با کسب اطلاعات خصوصی آدم ها کمتر کنند. این خیلی مهمه کسی را همدم بدونم که با من و سرنوشت من علاقه داشته باشه، نه حرفها و اطلاعات من ... این غزل حافظ را خیلی زیاد دوست دارم:


آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند                       آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند

دردم نهفته به ز طبیبان مدعی                          باشد که از خزانه غیبش دوا کنند



سفر به جنوب

   سفر به جنوب واقعاْ عالی بود. کلی تجربه های متفاوت برام داشت که از جالب ترینش صید میگو و ماهی بود. همه اینها به لطف وجود یک آشنای جنوبی بود که نهایت لطف و محبت را در این مدت به ما داشت. سفر به جنوب جزء سفرهای خیلی خوب برای من بود . هر دفعه که سفر میرم بیشتر این شعر را می فهمم که "بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی".

لحظات متفاوت

   امروز کلی حوصلم سر رفته بوذ. تلفن زنگ زد. دوستم بود، گفت میای بریم بدویم. کلی خوشحال شدم، دویدم و نرمش کردیم، کلی حرف زدیم، کلی صمیمانه از زندگیش گفت.  لحظات متفاوتی را سپری کردم. واقعاْ دوست خیلی خوبیه، فقط همیشه از این ناراحت بودم که من هیچ وقت کاری براش نکردم ...

هر که نان از عمل خویش خورد

   به شدت وصف ناپذیری خوشحالم که تا اونجا که تونستم پایبند شعر زیر بوده ام:

هر که نان از عمل خویش خورد                                   منت حاتم طایی نبرد

اینکه در موارد زیادی از زندگیم حاضر نشدم منت کسی را تحمل کنم خوشحالم میکنه. اینکه بعضی وقت های زندگیم رنگ سختی را گرفته برام مقدسه. سختی های مقدس ... چه ترکیب قشنگی . امیدوارم در بقیه زندگیم هم همینطور بمونم. در واقع این یکی از خصوصیات مهم برای من به شمار میاد.

سهم من

   چند روز پیش داشتم فکر می کردم پس سهم من چی؟ سهم احساسات من ... فکر می کردم همیشه خوشحال دیگران را خواستم، فکر کردم برای خوشحالی دوستام حاضر بودم هر کاری بکنم ... فکر کردم منم سهمی داشتم، فکر کردم کسی از نگاه های من چیزی فهمید؟ فکر کردم تو این دنیا هر کسی سهم خودش را خودش باید بگیره، فکر کردم بهتره منتظر نباشم ...

دیروز

   دیروز را اصلاْ خوب سپری نکردم. معمولاْ اگه انتظاری داشته باشم و بر آورده نشه زود ناراحت میشم. غیر از اون مسائل دیگه ای بود که عصبیم کرد. خوشحالم که امروز خیلی بهترم .

تنوع شغلی

   هنوز اول راه کار کردن هستم و در واقع معلوم نیست که وارد چه شغلی بشم. با شناختی که از خودم دارم میدونم که دوست دارم کارهای مختلف را تجربه کنم. از مشاغل میتونن مرتبط یا غیر مرتبط با تحصیلاتم باشن. مثلاْ یکی از شغل هایی که بهش کاملاْ علاقه دارم مربیگری تنیس هست که ممکنه در برنامه های آیندم به طور جدی بهش فکر کنم. نمیدونم این انگیزه تنوع شغلی چه آینده ای را برام رقم میزنه ولی افراد با تجربه میگن که این تمایل میتونه خطرناک و پرهزینه باشه. سعی می کنم تا وقتی جوونم از ریسک نترسم .