غم غریبیه ... تو دنیای درونی عجیبی گیر افتادم و انگار راهی نیست ... این روزها بیشتر چشم به آسمان دارم ... انگار فاصله پر نشدنی بین درونم و بیرونم داره هر روز بیشتر میشه ... من دارم در لبه بین دو دنیا زندگی می کنم ... چه توصیف قشنگ و جامعی کردم از خودم چند سال پیش ... موقعی که نوشتم من روی دیوار زندگی می کنم ... دو طرف را می بینم ولی دو طرف همدیگه را نمی بینن ... محکوم شدم به دیدن و دیدن و دیدن ... شدم مثل کوزه گری بی دست ... به جای غریبی تبعید شدم ... انگار هیچ کس صدام را نمی شنوه ... اینجا سرزمین ارواحه یا من موجودیتم را از دست دادم؟ ... فقط موسیقی ... بعضا آهنگ ها را روزانه ده ها بار گوش میدم، انگار دارم به صدای درونیم گوش میدم ... چه عظیمه وقتی روح و موسیقی به هم می آمیزند ...
هر چه تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم ... طوفان سرنوشت بازی وحشتناکی را شروع کرده ... من خواهم جنگید اگه توانی مونده باشه ... خسته شدم از معمولی ترین ها ...
همدل ، همراز ، همصحبت ، همفکر ، ....... ( هم ) ، چه پیشوند نایابی!
بعضی وقتها به من هم این حسی که میگی دست میده ...
من به نتیجه ایکه رسیدم این بود که این حس که انگار تو یه جایی گم شدی که نمیدونی باید چی کار کنی ... کجا بری .... از کی بپرسی ...چرا گم شدی ... به خاطر شرایط بیرونی و محیط و اطرافیانمه ...! من این وسط هیچ کاره ام ...
و موسیقی گوش دادن برای من درین جور موقع ها یه جور پناه بردنه !
فک میکنم بهترین پناهگاه هم باشه !
محمدرضا جان عیدو پیشاپیش بهت تبریک میگم ...
امیدوارم با سال جدید بهترین ها برات اتفاق بیفته ...
موفق باشی ...همیشه...