از دل لحظات پر از تشویش می نویسم. بعضی وقت ها احساس می کنم چقدر فقط خودم هستم و خودم. ساعت ۳/۵ شب بود. خوابم نمی برد و اونقدر فکر فکر کرده بودم که خسته شده بودم. رو تختم نشسته بودم و خودم را تنهای تنها در آیینه شب می دیدم ... من و آهنگ و شب و تشویش. چه اهمیتی داشت که تب داشتم و سردم شده بود. چه اهمیتی داشت که خوابم چه طعمی داشت ... من بودم و من.
چه اهمیتی داشت که تنها نشسته بودم تو یه مهمونی پرجمعیت و چه کسی می فهمید که احساسم داشت چه قصه ای برام می خوند. چه جالب که نگاهش را فقط من می فهمیدم. چقدر خوب می فهمیدم که همه خوب بودن و همه خواستن و فداکاری کردن و متمایز بودن ممکنه اصلاْ به درد نخوره و ممکنه در قیاس احساس خیلی راحت ببازی. افکارم و رویاهام یه موقعی نقش اصلی را بازی خواهند کرد، این اعتقادمه...
(قانون جذب): همیشه به همون چیزی دست خواهید یافت که با آن فکر میکنید..
مواقعی که به این حسی که شما گفتید میرسم؛ فقط این جمله ارومم میکنه :دی