سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

تکلیف

   خب این تکلیف را بالاخره تحویل دادم. حدود ۲۰ صفحه شد که برای استاد فرستادم. برای حفظ درختان استاد ازمون خواسته که تکالیف را به صورت الکترونیکی تحویل بدیم. تا ۲ هفته دیگه این ترم تموم میشه. بر خلاف ایران، وقتی ترم تموم میشه، واقعاْ همه چی تموم میشه، همه امتحانا، پروژه ها و ارائه ها. این دو هفته واقعاْ سرم شلوغه و ۳ تا پروژه اساسی باید انجام بدم. امیدوارم بتونم در نهایت اون طوری که دوست دارم این ترم را تموم کنم.

بعد از ۷۲ ساعت

بعد از ۷۲ ساعت، الان از خونه می خوام برم بیرون!

از چهارشنبه تا شنبه

   چهارشنبه رفتم یه تست آمادگی جسمانی یا بهتر بگم تست وضعیت جسمانی دادم. در بعضی چیزا مثه vo2max و انعطاف پذیری جزء 10 درصد بالای دانشجوهای بین 22 تا 29 سال شدم. در قدرت بدنی متوسط بودم. ولی در کل تستم خیلی خوب بود. چهارشنبه تولد 2 تا از بچه ها هم بود که طبق رسم اینجا رفتیم یه رستوران که این دفعه هندی بود. چی کار کنم که لذت نمی برم ... 

 

یک هفته است که سر درد دارم ... نمی دونم مال چیه، یه کم نگرانم. 

 

   امروز کلی خونه را جمع و جور کردم بعدشم یه بیف استراگانف عالی پختم. جدی خوب شده بود . الانم دارم برنامه می نویسم که تقریباً جواب نمیده! خسته شدم!

راستی ما پنجشنبه و جمعه تعطیل بودیم به خاطر Thanksgiving

گام اول

   اول اینکه واقعاْ از دیشب تا الان خوب نبودم، به دلایلش کاری ندارم چون واقعاْ پیچیدست ... امروز قرار بود با استادم جلسه داشته باشم و بهش ایده بدم که چه کاری انجام بدیم. من این چند روز تعدادی از مقالات استادم را خونده بودم و یه سری چیز یادداشت کرده بودم. 

   خلاصه رفتم و در حدود ۴۰ دقیقه حرف زدیم. خیلی جلسه خوبی بود و به شدت از ایده های من استقبال کرد و گفت همشون فوق العاده اند! یکی از چیزهایی که گفتم را گفت که خودشون هم به فکرش افتاده بودن و برای همین خیلی براش جالب بود که منم به ذهنم رسیده بود. برای همین گفت که این پروژه را میدم به تو. بعدش هم گفت کی بریم تنیس و اینا ... خلاصه خوشحال شدم که حرف هام برای یه استادی که تو دنیا در تخصصش کاملاْ شناخته شده است، جالب بود. من همیشه برای استادم به خاطر شخصیت، قدرت مدیریت و علمش کلی احترام قائل بوده ام. خلاصه تو این روز سخت و پر از تشویش این تنها اتفاق خوبی بود که افتاد ...

راه نرفته

   نمی دونم چرا نیم ساعت پیش به طور ناگهانی و بدون هیچ دلیلی با همه وجود ... فکر کردم، شاید بهترین فرصت را از دست داده ام ... فکر کردم می تونست اون اتفاق بی افته و می تونست بهترین باشه ... چرا هیچ وقت مثل نیم ساعت پیش فکر نکرده بودم؟ ... حتی اگه فکر کرده بودم هم مثه الان نبودم ... شاید هم چی می تونست به شدت متفاوت باشه برام الان ... شاید درست ترین تلاش را انجام ندادم ... خدایا اگه درست ترین تلاش را انجام ندادم منو ببخش ... خدایا یه کمی کمک می خواستم شاید، و خب یه کمی بینش ... که در موقع خودش نداشتم ... حالا دیگه باید بهش فکر نکنم ... اگه بشه ... همه این سال ها کجا، نیم ساعت پیش تا حالا کجا ... 

Broomball

   امشب با بچه های آزمایشگاه رفتیم ‌Broomball . Broomball یه ورزش تفریحیه که تو زمین هاکی رو یخ انجام میشه. هاکی رو یخ نیاز به تمرین زیاد داره برای همین این تفریح را درست کردن که اولاً زیاد سخت نباشه و ثانیاً آدم های بیشتری بتونن از بازی روی یخ لذت ببرن. در این تفریح نیازی به پوشیدن اسکیت نیست و با کفش معمولی انجام میشه. توپ بازی سایز توپ هندباله و چوب بازیش هم فرق داره. 

   خلاصه تجربه جالبی بود. تیم ما هم برد . خیلی دویدم و کلی انرژی مصرف کردم. زمین خوردن هم که جزء لایتفک این تفریحه . خلاصه الان به جز اینکه یه کم شدید سرفه می کنم، مشکل خاصی ندارم خدا را شکر. امروز فهمیدم هاکی رو یخ چه ورزش مفرحی میتونه باشه!

Thanksgiving

   من یکی دو ساعت هست که از یه مهمونی Thanksgiving برگشتم. خیلی دوست داشتم، واقعاً شرمنده محبت و مهمون نوازی امریکایی ها هستم. برنامه از طرف یه انجمن مسیحی وابسته به دانشگاه ترتیب داده شده بود و خب شامل رفت آمد به یه کلیسا، شام مخصوص Thanksgiving (بوقلمون و ...) ، موسیقی زنده و یه کم مسابقه و هدیه و اینا بود. من تقریباً همه چی را دوست داشتم. George را هم اتفاقی دیدم، خیلی خوشحال شدیم. واقعاً مرد فوق العاده ایه. من واقعاً براش احترام و ارزش زیادی قائلم. خیلی هم تا الان به من کمک کرده. در مجموع همه چی خوب بود و روحیه ام بهتر شد .

پس از 100 روز

من خیلی حرف برای نوشتن دارم. از ۱۰۰ روز پیش تا حالا میشد یه کتاب نوشت! بعضی از عناوین را یادداشت کردم که اگه بشه بنویسمشون.  

امروز واکسن H1N1 یا همون آنفولانزای خوکی زدم و یه کم خیالم راحت شد. آهان من چیزی بگم تا یادم نرفته، این خیلی مهمه!: 

کلیه دوستانی که اینجا را می خونن، من الان آمریکا تحصیل می کنم و خب شاید بیشتر نوشته ها از این محیط نشات بگیره. من سعی می کنم برداشت های خودم را بنویسم. اصلاً قصد ترغیب کسی به خروج از ایران و یا برعکس (نه از اینجا به ایران! به اینکه کسی تصمیم بگیره نیاد) را ندارم. اون یه موضوع دیگس و برای هر کس فرق می کنه. خلاصه شفاف سازی کرده باشم. 

 و اما ادامه داستان، هفته پیش یه نفر در اثر آنفولانزای خوکی تو دانشگاه ما متاسفانه فوت شد. یکی از بچه های آزمایشگاهمون هم الان تو خونه است و به این ویروس مبتلا شده. خلاصه نگران بودم تا اینکه امروز مجانی بهمون واکسن زدن

 

امروز زود اومدم خونه، اول یه ماکارونی خوشمزه برای خودم درست کردم، بعدش انار دون کردم، بعدیشم تا الان بادمجون سرخ کردم! می خوام فردا ببینم می تونم خورش بادمجون درست کنم یا نه! 

یه دو ساعتی هم محو موسیقی ایرانی شدم، موسیقی اصیلی که آدم به خودش می بره ...

غم غربت

غم غربت بدجوری منو گرفته در این لحظه ... دارم مثه همیشه، مثه ۱۵ سال گذشته، خواب های طلایی گوش می کنم ...

شروع دوباره

سلام، 

 

من واقعاْ شرمنده همه کسایی هستم که این مدت اینجا سر زدند. می دونم نگرانتون کردم، فقط می تونم بگم ببخشید. باور کنین که کلی دلم برای همه تنگ شده. بازم می گم ببخشید.

خب، دلیل اصلی که این مدت ننوشتم اینه که تقریباً یه تغییر مهم در زندگیم دادم. من حدود 3 ماه هست که برای ادامه تحصیل اومدم امریکا. اینقدر حرف دارم از این مدت که حد نداره. امشب دیگه نتونستم طاقت بیارم و اومدم اینجا. یه خواهشی از همه دوستان دارم و اون اینه که از دست من دلگیر نباشن دیگه، ممنونم :).