سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

کوری

   کتاب کوری نوشته ‌ژوزه ساراماگو نویسنده معروف پرتغالی است. این کتاب در سال ۱۹۹۵ نوشته شده و ساراماگو هم در سال ۱۹۹۸ جایزه نوبل ادبیات دریافت کرده. این کتاب توسط دو ناشر به فارسی برگردانده شده که من ترجمه مینو مشیری را خوندم.

   کوری یه رمان فلسفی خاص هست. نوع شخصیت پردازی، فضا سازی داستان و نوع روایت بسیار متفاوت از بقیه کتاب هایی بود که تا حالا خونده بودم. در واقع ساراماگو با نبوغ خاصی فضا و ماجرایی را نقل می کنه که در اون دیدگاههای خاص فلسفی-اجتماعیش منعکس شده. سبک نوشتاری کتاب هم کاملاْ متفاوت و منطبق بر فضای داستان هست. جملات طولانی هستند و مکالمات بدون ذکر گوینده ها بدون وقفه پشت سر هم نوشته شدن. شخصیت ها و مکان ها اسم ندارن بلکه توصیف میشن. داستان اتفاقی را نقل میکنه که باعث فروریختن خیلی از نظام های اخلاقی-اجتماعی میشه. ساراماگو قصد داره در قالب این داستان این واقعیت را متذکر بشه که خیلی از رفتارها و اخلاقیات تابع موقعیت ما هستند و در فضای دیگه این نظام میتونه کاملاْ متفاوت بشه. اصلی ترین شخصیت داستان دست به قتل، دزدی و ... می زنه ولی همه اعمالش کاملاْ توجیه پذیر و منطقی جلوه می کنند. به نظر من کوری یه کتاب کاملاْ تکان دهنده هست و میتونه خواننده را عمیقاْ به فکر فرو ببره. تم داستان سخت، خشن و غم انگیز هست که در واقع درماندگی انسان خوگرفته به فضای همیشگی را در موقعیت جدیدش را با قدرت خاصی نشون میده. ترجمه کتاب به نظر من خیلی خوب و مناسب هست. این در حالیه که ترجمه کارهای ساراماگو با توجه به سبک خاص نوشتاری آسون نیست.

   به نظر من کوری کتابی نیست که برای آرامش قبل از خواب و یا سرگرمی خیلی مناسب باشه. همچنین به کسایی که تازه کتابخوانی را شروع کرده اند توصیش نمی کنم. غیر از این موارد، کتاب کاملاْ ارزش خوندن و تفکر کردن را داره و من به جرأت میتونم بگم که کوری یکی از شاهکارهای ادبیات معاصر هست.

بادبادک باز

   بادبادک باز نوشته خالد حسینی نویسنده افغانی مقیم آمریکاست. این کتاب در سال ۲۰۰۳ منتشر شد و با استقبال گسترده روبرو شد. ترجمه مهدی غبرائی از این کتاب را در روزهای آخر سال ۸۷ خوندم. این کتاب توسط یه دوست خیلی خوب به من هدیه شده بود .

   قبل از این که کتاب را بخونم احساس می کردم نوشته های یه نویسنده افغانی شاید چندان برام جذاب نباشه. شاید دلیل اصلی این طرز فکر مربوط به موقعیت افغانی ها در ایران باشه. اگر چه همیشه اعتقاد داشته ام که افغانی ها مردمانی با استعداد و پرتلاشند که دست روزگار و جنگ های متعدد بیشتر اونها ار در طبقه پایین شغلی قرار داده. یه نکته جالب در مورد افغانستات در المپیک ۲۰۰۸ پکن اتفاق افتاد. جایی که یه تکواندوکار از این کشور مدال برنز گرفت. و اگه هادی ساعی مدال نمی گرفت ما و افعانستان در یه جایگاه ورزشی قرار می گرفتیم. در ضمن تم موسیقی های افغانی را هم کاملاْ دوست دارم . خب، برگردیم به کتاب.

   کتاب بادباردک باز به طور ویژه ای میتونه برای ایرانی ها جالب باشه. خیلی از مسائل اجتماعی و فرهنگی که در کتاب اتفاق می افته را ایرانی ها به خوبی درک خواهند کرد و این میتونه جالب باشه. ضمن اینکه این کتاب میتونه یه کم دیدمون را نسبت به افغانستان تصحیح کنه.

   کتاب برای من دو نیمه داشت. نیمه اول به نظرم فوق العاده بود. در این نیمه احساس می کردم دارم یه کتاب خیلی خوب در سطح معروف ترین رمان ها می خونم. کتاب به گونه ای نوشته شده که خیلی شبیه به اتوبیوگرافی هست و  برای همین خیلی ارتباط خوبی با خواننده ایجاد میکنه. در واقع هم خیلی از قسمت های داستان از زندگی شخصی خالد حسینی گرفته شده. در این نیمه شخصیت پردازی خیلی خوب و روان شناسانه ای صورت گرفته و حوادث به شدت طبیعی و واقعی جلوه می کنند. همچنین اینکه از یه زاویه متفاوت زندگی افغان ها را می دیدم برام خیلی جالب بود.

   نیمه دوم کتاب به نظرم من کیفیت قسمت اول را نداره. این در حالی هست که خیلی از اتفاق ها در نیمه دوم رخ میده و فکر می کنم برای خیلی از خواننده ها جذابیت داره. ولی برای من مثل این بود که دارم فیلم هندی میبینم! یعنی حوادث دیکه طبیعی نبودن انگار داستان از یه قصه عمومی به یه قصه خیلی خاص و منحصر به فرد شیفت پیدا می کنه. در نیمه اول احساس می کردم دارم یه سری ماجرای واقعی می خونم ولی در قسمت دوم احساس کردم نویسنده داره فکر میکنه چطوری رمان جذاب تری بنویسه.

   در مجموع کتاب خیلی خوبی هست. کتابی که ارزش خوندن داره. شاید جزء معدود رمان هایی باشه که از نویسنده های شرقی (به جز ایرانی) خوندم و خوب این برام جالب بود. ترجمه کتاب هم به نظر من ترجمه خوبی هست و حس نویسنده را به طرز ملموسی منتقل میکنه. داستان همچنین میتونه باعث بشه به طرز فکر و اعمالمون به طور بلند مدت تری نگاه کنیم. راستی یه خالد خسینی در گفتگو در این مورد این کتاب در بی بی سی داره که میتونین از لینک زیر دانلود کنین:

http://www.bbc.co.uk/radio/podcasts/wbc




روز اول

  اولین روز. سال نو را به کسایی که اینجا را می خونن تبریک میگم و امیدوارم که سال خوبی داشته باشن. امروز این وبلاگ ۱ ساله شد و من از نوع نوشته هام به خصوص در نیمه دوم سال ۱۲۸۷ راضی هستم. به نظرم تا حد خوبی به هدفی مه داشتم رسیده ام.

   من اهل مسافرت هستم یا بهتر بگم مسافرت را دوست دارم. امروز داشتم فکر می کردم که من فقط ۶ تا استان هست که ندیدم (تازه در تقسیم بندی که استان ها ۳۰ تاست). فکر کنم این یه کم علاقه ام را نشون بده. ولی این دفعه اصلاْ اصلاْ حوصله مسافرت ندارم ... کلی دغدغه، کلی کار نیمه تموم. هنوز چیزامو برای مسافرتی که از فردا شروع میشه جمع  و جور نکردم. ترجیح دادم که کمتر سر این موضوع بحث و اعتراض کنم. شرایط مسافرت را به وضوح ندارم و از طرفی ... شاید عید سال دیگه اینجا نباشم دیگه ... دوست داشتم وقتم را به جای جاده و شلوغی و ترافیک و خستگی، صرف آرامش کنم. خسته ام و این خستگی فقط تو خونه رفع میشد ...

   راجع به ۳ تا کتابی که تازگی خوندم وقتی برگشتم می نویسم: "شیطان و دوشیزه پریم" ، "کوری "و "بادبادک باز". امیدوارم فردا بهتر باشم گر چه پاهایم را توان رفتن نیست ...

مرز بی نهایت دنیاهای من

   غم غریبیه ... تو دنیای درونی عجیبی گیر افتادم و انگار راهی نیست ... این روزها بیشتر چشم به آسمان دارم ... انگار فاصله پر نشدنی بین درونم و بیرونم داره هر روز بیشتر میشه ... من دارم در لبه بین دو دنیا زندگی می کنم ... چه توصیف قشنگ و جامعی کردم از خودم چند سال پیش ... موقعی که نوشتم من روی دیوار زندگی می کنم ... دو طرف را می بینم ولی دو طرف همدیگه را نمی بینن ... محکوم شدم به دیدن و دیدن و دیدن ... شدم مثل کوزه گری بی دست ... به جای غریبی تبعید شدم ... انگار هیچ کس صدام را نمی شنوه ... اینجا سرزمین ارواحه یا من موجودیتم را از دست دادم؟ ... فقط موسیقی ... بعضا آهنگ ها را روزانه ده ها بار گوش میدم، انگار دارم به صدای درونیم گوش میدم ... چه عظیمه وقتی روح و موسیقی به هم می آمیزند ...

   هر چه تلاش می کنم کمتر نتیجه می گیرم ... طوفان سرنوشت بازی وحشتناکی را شروع کرده ... من خواهم جنگید اگه توانی مونده باشه ... خسته شدم از معمولی ترین ها ...

  

  

The fire is cooling down

Hurry Up, Hurry Up ...

The storm is getting near ... Hurry Up ...

I can feel the cold wind on my skin, the fire is cooling down ...

We must save this fire, the unique fire, the inspired fire ... Hurry Up my friends, we must save the divine gift ...

There is no time for thinking, there is no room for being logical, the storm is near ...

Accept the risk with your heart, the fire deserves risking ... trust me ...

We don't have time for thinking, for consulting ... Leave the satanic patience ... Leave it my friends ... There is just enough time for a quick act, not more ... Save the fire or ... we wil cry on the remained ash ... Come on, help me ... I need you for the job ... Sacrifice the logic just once ... Come on, listen to the angels music near the fire ... this is our only chance ... Save the sacred fire ... Please, Please, Please ...

ماجرای عجیب سگی در شب

   کتاب "ماجرای عجیب سگی در شب" نوشته مارک هادون به ترجمه شیلا ساسانی را اخیراْ با سرعت خیلی زیاد خوندم (ظرف ۲۴ ساعت). این کتاب معروف ترین اثر مارک هادون هست و جوایز زیادی را هم به خودش اختصاص داده. شخصیت اصلی داستان که راوی هم هست، پسر بچه ای مبتلا به سندروم اوتیسم هست. به نظر من هادون بسیار هنرمندانه طرز تفکر، استدلال و شیوه رفتاری یه فردی مبتلا به اوتیسم را توصیف کرده. خواننده به طرز جالبی میبینه هر چند رفتارهای افرادی با بیماری های خاص در دنیای انسان های سالم گاهاْ بی معنی و بی منطقه ولی وقتی با منطق خاص خود این افراد مورد بررسی قرار بگیره، میتونه توجیه پیدا کنه. از لحاظ داستانی هم کتاب نسبتاْ پر کشش هست و خوانده را تحریک می کنه که بقیه داستان را بخونه. در کل به نظر اثر ارزشمندی هست.

   کسایی که فیلم مرد بارانی را دیده باشن کاملاْ با نحوه رفتاری افراد مبتلا به اوتیسم آشنا هستند. در این فیلم داستین هافمن با هنرمندی تمام نقش این نوع بیمار را بازی کرده. چون قبلاْ فیلم را دوبار دیده بودم خیلی از جذابیت های کتاب برام کم شد. در واقع رفتارهای پسرک برام قابل درک و قابل پیش بینی بود. همچنین دو تا موضوع در کتاب خوانی باید از هم تفکیک بشه، اینکه یه کتاب جذابه و اینکه یه کتاب مفیده. در کل مهمترین چیزی که از این کتاب میشه برداشت کرد اینه که دنیای های فکری دیگه ای هم وجود دارن که بعضاْ ما افراد با این دنیاها را بیمار تلقی می کنیم. غیر از این کتاب برای من خیلی موضوع مهم دیگه ای نداشت. البته همونطور که گفتم کتاب  هم هنرمندانه نوشته شده و هم داستان خوبی براش طراحی شده. ولی در کل این کتاب جزء کتاب های خیلی خوبی که تاحالا خوندم قرار نمی گیره.

  

آه از آن نرگس جادو که چه باری انگیخت

اپیزود اول:

   کارها خوب پیش میره، ظاهراْ مشکلی نیست که قابل حل نباشه. چند روز خوب را به طریقی که برام خوب باشه گذروندم و تونستم یه بازسازی موقت ولی خوب روحی انجام بدم. ضرب آهنگ این چند روز ملایم و دوست داشتنیه. آزادانه و بر اساس احساسم عمل می کنم. مثلاْ دوست دارم ناهار یه بستنی بخورم و یا چند ساعت پیاده روی کنم. دوست دارم در فضای آزاد بشینم کتاب بخونم. دوست دارم عصز ساعت ۶ بخوابم و نصف شب بیدارشم جدول حل کنم. یه سیستم خوب و موثر برای چند روز.  


اپیزود دوم:

   روزی که باید کارم به انجام برسه به مشکل مسخره ای برخورد می کنم. از طرفی من عجله دارم و هر روز برام مهم هست، از طرفی با یه بروکراسی فوق مسخره مواجهم. با آدمهای ترسویی که بدون اجازه رئیسشون نفس نمیتونن بکشن. به شدت عصبی میشم، میرم تو اتاق مثلاْ سرهنگ، یه مشت حرف مفت میزنه، منم عصبانی میشم تا جایی که می خواست دستگیرم کنه! یه مشت آدم بی منطق، بی سواد، ترسو و غیر متعهد که دست روزگار بهشون منصب داده. کسایی که لایق تحقیرند. حالا فوقش چند روز کار من را عقب بندازین، بدبختی خودتون را هیچ وقت نمیتونین عقب بندازین. در ضمن امثال مثه من هم سلاح های خودشون را دارن.


اپیزود سوم:

   کاغذ پشت شیشه را نگاه می کنم، یه ۱۰ تایی آدرس روش هست. فکر می کنم برم یا نه و اگه میرم کدومشو انتخاب کنم. دلم میگه برو ختماْ. کدومشو؟ بذار تا بهت بگم ... این یکی را. سوار ماشین میشم میرم آدرسو پیدا نمی کنم اول، تند و عصبی رانندگی می کنم و از زمین و زمان بدم میاد. بالاخره پیداش می کنم.  از در که میزم تو میبینمش ... چقدر باورنکردنی و عجیبه ولی تو این چند ماه همش می دونستم بالاخره میبینمش ... یه ندای قلبی قوی چند ماه به چه شکلی محقق شد ... صبحش داشتم بهش فکر می کردم. این اتفاقی نبود، مطمئنم. چند ماه میدونستم میبینمش، این پیغام سروش را چه طوری میشه تعبیر کرد؟ این اولین بار نیست از این اتفاقات برام می افته و هر دفعه بیش از پیش مطمئن میشم.

   از در که رفتم تو دیدمش، در کسری از ثانیه ... اما اون منو دیرتر دید و مثه من تعجب کرد و فکر کرد من ندیدمش اما تو بعضی کارها استعداد عجیبی دارم، همه این چیزها را فهمیدم. حتی دیدم سرش را پایی گرفت با اینکه یه طرف دیگه را نگاه می کردم. اول می خواستم نرم پیشش ولی باز هم اوضاع به گونه ای پیش رفت که صاف رفتم جلوش وایسادم ... میدونستم تو ذهنش چی می گذره ... سرشو بلند کرد با چشمهای میشی براقش تو چشمام نگاه کرد و زیر لب خنده ریزی کرد ... سعی کرد خیلی به روی خودش نیاره ... منم همینطور ... همین زرنگیشو دوست داشتم، اینکه اینقدر تیزه و دست و پاشو گم نمیکنه. چیزی که به هیچ کس نگفته بود را فقط به من گفته بود. منم تو چشماش نگاه کردم، طوری که بتونه بخونه همه چیز را ... من اون روز منتظر بودم، حالام خوب نبود، من اون شب به خاطر تو زدم زیر همه چیز ولی تو نمی دونی، چقدر عجیب ... خیلی دلم میخواد بدونم که اون شب اون خرف را با چه اعتمادی به من زدی و از کجا میدونستی که تا امروز به هیچ کس نگفتم؟ ... من قوانین خودم را دارم و طبقه بندی خودم از آدمها را ... تا 4:30 صبح ...

یکی نغز بازی کند روزگار          که بنشاندت پیش آموزگار


اپیزود چهارم:


   اومدم خونه، ولی دیگه اونقدر عصبانی نبودم، بهتر شده بودم. زنگ زدم به دوستم بریم بازی. رفتم و بهتر از شرایطم بازی کردم. بعدش گفت بریم بیرون، رفتیم یه دو ساعتی خندیدیم. روحیم را عوض کرد. اومدم خونه بهتر بودم بازم. شب نشستم با خودم فکر کردم چرا بهترم و یه نتیجه جالب گرفتم: یه هدیه. هدیه ای که کارش این بود که فضای فکریم را عوض کنه، خدایا ممنونم. تصمیم گرفتم فردا یعنی جمعه مسابقه بدم. هر چند باید دوباره چند روز برم دنبال یه سری کار مسخره ولی دیگه سعی می کنم ناراحت نباشم. دوستم یه حرف جالبی بهم زد، گفت یه موقع که از ایران رفتی یادت نره این چیزا را، اینکه کجا زندگی می کردی و چه سیستمی حاکمه ... سخته قبول کردنش ولی یه واقعیت تلخه ... 


دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم          گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم

خدای تنهایی های من

   انگار داره پست های اعتراض آمیزم زیاد میشه، ولی نمی تونم نگم ... هر کس مسئول زندگی خودش هست، مخصوصاْ در سن من ... ولی ... این چه حرفیه ... من که چیزی نخواستم، حتی اعتراضی نداشتم و ندارم ...حق اینکه چیزی بخوام هم ندارم ...

  

   تحت شدید ترین فشارها بودم، تنهای تنها، همیشه سعی کردم چیزی به روی خودم نیارم غیر از این محیط مجازی ... در اوج ناراحتی مسخره بازی در می آوردم، که کسی نفهمه چیزی ... ولی ... این فاصله را فقط من ایجاد نکردم ... چرا وقتی ناراحتم سردم میشه ...

  

   خیلی راحت حاضرم زندگیم را آیندم را و همه داشته هام را صرف کسایی کنم که دوستشون دارم، این شعار نیست برای من ... ۱ سال پیش اون حرف خیلی برام گران تموم شد، چرا خودتون جوابشو ندادین؟ ... چرا اینقدر بد شروع کردین؟ ... با یه جمله می تونستین همه چی را عوض کنین ... همه چی را ... عاشق یکی از آهنگ های "Secret Garden" شدم، بی نظیره ...

  

   ترسم که اشک در غم ما پرده در شود        وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


   یه روزی من هم تموم میشم، امیدوارم تا اون موقع که اصلاً معلوم نیست کی باشه بتونم با آتشی که تو قلبم دارم جایی را روشن کنم ... خدایا کمکم کن ...

جای آنست که خون موج زند در دل لعل

   همیشه چیزی که دیگران بگن خیلی مقبول تر از حرف منه ... حتی اگه دقیقاْ همون حرف من باشه! خیلی اتفاق افتاده، خیلی ... اونقدر که نتونم بگم اتفاقی بوده ... همیشه سعی کردم حرف هام منطقی باشه، سعی کردم تا اونجا که میشه مستند باشه ... خیلی ها بهم گفتن که حرف هات منطقی هست یا اینکه تحلیلت خوبه ... خب، هر جور راحتین، ولی خب سخته ببینم حرف های بعضی اوقات بی منطق دیگران اینقدر راحت پذیرفته میشه ... هر طور راحتین ...


   هیچ وقت انتظار نداشتم کسی کار خیلی خاصی برام بکنه ولی یه چیزی را انتظار داشتم! اینکه نسبت به مدت آشنایی مون شناخته شده باشم. بعضی اوقات سخت تعجب می کنم که مثلاْ ۱۰ سال بس نبوده که خصوصیت اخلاقی من شناخته بشه!!! یعنی من باید توضیح بدم که چه جور آدمی هستم، از چیا خوشم میاد، از چه کارهایی بدم میاد و ... !  ... بعضی وقت ها ناراحت میشم از این موضوع ... ولی به چیزی هست، شاید خودم هم همینطور باشم ولی کسی به روم نیاورده ...


   یه چیزی کمه ... نمی دونم دقیقاْ چی ولی یه چیزی نیست ... اگه باشه اوضاع خیلی فرق میکنه برای من ... 


جای آنست که خون موج زند در دل لعل            زین تغابن که خزف می شکند بازارش


این بین را خیلی دوست دارم ...

آتش افکار

   یه دفعه به این فکر افتادم که ... " من از دست دادم" ... یه فرصت تکرار نشدنی ... فکر کردم چقدر همه چی می تونست متفاوت باشه، چقدر ... با خودم فکر کردم چرا "هیچ کس" هیچ کمکی نکرد ... داشتم فکر می کردم آدم در هر سنی به یه سطحی از کمک نیاز داره ... داشتم فکر می کردم ... خدایا چه افکار غریب و سنگینی ... فقط تو می دونی منظورم را ... فقط تو می تونی قضاوت کنی که حرف هام درستن یا نه ... منتظر اون موقعی می مونم که قضاوتت را بشنوم ...