سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

سبک من

نوشته های شخصی ملهم از احساسات و تفکراتم

روز متفاوت

   تجربه های متفاوت را دوست دارم. امروز یکی از روزهایی بود که موقعیت های جدیدی را تجریه کردم. همش به خاطر یه دوست خیلی خوبه ... . چقدر خوبه وقتی کسی هست که بشه کامل بهش اعتماد کرد. چقدر خوبه کسی با نگاهش حرف بزنه و آرامش بده .

   تجربه جدید یعنی یاد گرفتن، یعنی کشف یه چیزایی تو وجودم و این بی نهایت لذت بخشه. امروز کارهای زیادی کردم و الان که کم کم داره خوابم میگیره کاملاْ راضیم. یادم نره که ممنون اون دوست خوب باشم .

تحلیل سیتماتیک از مشکلات

   خیلی از مردم روش برخوردشون با مشکل بیشتر احساسی هست تا منطقی. این موضوع تو کشور ما حادتره چون موضوعاتی مثل این (هنگام برخورد با مشکل چه کنیم؟) خیلی کم بهش پرداخته میشه. البته منظورم شرایط خاص و مشکلاتی که ناگهان باهشون مواجه میشیم، نیست چون در اون شریط معمولاْ سیستم عصبی فرمانهای سریعی صادر می کنه که خیلی هم تحت کنترل نیستن.

   یه روشی هست که من خیلی وقتها ازش استفاده کردم و نتیجه خیلی خوبی هم داده. اون روش اینه که وقتی فکر می کنم مشکلی وجود داره، یه صفحه کاغذ سفید و یک خودکار برمی دارم و راجع به خود مشکل فکر می کنم. این که اساساْ اون مشکل چیه. خب بعضی وقت ها در همین مرحله میبینم که مشکل چیزی نیست که اول به نظر میومده! در مرحله بعد سعی می کنم برای حلش نظر بدم و هر کدوم را بسنجم. یا شرایطی که میتونه اتفاق بیافته را مثه یه گراف رسم کنم و ببینم بهترین و بدترین حالت چیه و در موردش چه کارایی میشه کرد. خب همه رو همون صفحه کاغذ نوشته میشه. در واقع نوعی برخورد سیستماتیک با بعضی مشکلات دارم. این نوع برخورد میتونه خیلی ابزار نیرومندی باشه. در واقع تحلیل صحیح یه مشکل، عواقبش و راه حل هاش خیلی وقتها گره گشا هست. روشن شدن خود مشکل به ذهن این امکان را میده که برای حلش بهتر فعالیت کنه. احساس می کنم جای این نوع روش در برخورد خیلی از مردم با مشکلات خالی هست. یعنی آدمهایی دیدم که از یه مشکلی مدتهاست که خیلی ناراحت هستن ولی راجع به خود مشکل، علتهاش و پیامدهاش هیچ فکر اساسی نکردن.

   چیزی که شاید ارزش این نوع تحلیل را زیاد میکنه اینه که خیلی از مشکلات به خصوص مشکلات روحی ریشه مشترک دارند. این یعنی این که با ریشه یابی صحیح حداقل میشه فهمید مشکل از کجاست! البته این نیاز داره که اون فرد با خودش رو راست باشه و چیزی که هست را با چیزی که دوست داره باشه، جابجا نکنه.

اینطوری خوشحال ترم ... خب هر نوع ارتباطی با هر نوع آدمی یه راه خاصی داره ... حالا این ارتباط ممکنه کاری، تحصیلی، فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، عاطفی و ... باشه. حالا اگه راهش را بلد نبودیم یا بلد نبودند چی؟! سعی کردم تو یه مورد خاصی به جای اینکه منتظر باشم اون روش یاد گرفته بشه، خودم مشکل را حل کنم. اولش به نظر غیر ممکن می رسید، کلی با خودم کلنجار رفتم که چه کارهایی میشه کرد. امروز حس کردم که کم کم مشکل حل شده. خب این خیلی خوشحال کنندس!

نوشتن در ذهن

متاسفانه هر نوشته ای که تاحالا تو ذهنم نوشتم هیچ وقت دیگه نوشته نشدن! این خب شاید به این برگرده که من زیاد دوست ندارم چیزایی که می نویسیم را بعداْ بخونم! احتمالاْ پاسخ ناخودآگاه ذهن به این تمایل اینه که اون نوشته ذهنی یه کم فراموش بشه .

اعتماد احساسی

   اعتماد انواع مختلفی داره ولی به نظ من مهمترین نوع اعتماد، اعتماد احساسی هست. اینکه بشه به یه نفر از نظر احساسی اعتماد کرد. آدمهای زیادی را می شناسم که همه نوعی میشه بهشون اعتماد کرد ولی طوری نیستن که بشه از نظر احساسی باهاشون راحت بود. نمیدونم چرا همیشه بیشتر مردم وقتی چیزی میشنون اول قاضی میشن و بعد واعظ! حتی اگه چیزی نگن تو ذهنشون این فرآیند طی میشه!

آهنگ احساس

   چقدر کیف داره "غرور و تعصب" خوندن و همزمان به "Secret Garden" گوش کردن ... چقدر به هم میخورن ... چه کتاب فوق العاده ای، چه آهنگ های بی نظیری ... چه طوری باید احساسم را بیان کنم؟ ... چه عظیمه پشت ذهن آهنگساز را حس کردن، چه دلنشینه با نویسنده هم داستان شدن ... همش نگاه می کنم و دلم میسوزه که کتاب داره تموم میشه ...

   تا حالا شده فکر کنین موسیقی که دارین گوش میدین با احساستون هم راز شده؟ انگار پدیده رزنانس رخ میده. انگار احساس آهنگ شده ... فرای لذت بردن ...

غرور و تعصب

   دارم رمان "غرور و تعصب" نوشته جین آستین را میخونم. ۱ هفته ای هم هست همزمان رمان "یک روز دیگر" اثر میچ آلبوم را شروع کردم. فعلاْ تمرکزم روی غرور و تعصب هست. میدونم که غرور و تعصب یکی از معروفترین رمانهای تاریخ ادبیات هست. فیلمش را هم گرفتم که بعد از تموم کردن کتاب ببینم. تا الان که حدود نصف از کتاب را خوندم خیلی از نحوه شخصیت پردازی جین آستین خوشم اومده. این نحوه شخصیت پردازی باعث جذابیت زیاد کتاب شده و خواننده را به دنبال خودش میکشونه. مطمئنم که در ادامه داستان هنر جین آستین را در داستان پردازی خواهم دید. درباره هر دو کتاب بعداً بیشتر خواهم نوشت.

   کتاب خوندم کاملاً از دوران نوجوانی جزئی از زندگیم شده. کتاب را برای پر کردن وقت نمی خونم، در واقع بخشی از زندگیم هست. دوران راهنمایی و دبیرستان تقریباً همیشه شبها یکی دو ساعت زودتر از موقع خواب به رختخواب می رفتم و با شور و هیجان کتاب می خوندم. می دونم که قسمتی از شخصیتم از همین کتابها شکل گرفته. در دوران دانشگاه روند کتاب خوندنم نا منظم شد. این موضوع بیشتر به خاطر گرفتاری های فکری بود که نمیگذاشت با خیال راحت کتاب بخونم. الان هم شبهایی که زیاد خوب نیستم نمیتونم رمان بخونم و بیشتر مجله یا کتابهای دیگه میخونم. یکی از لذت های عمیق زندگیم، غرق شدن در یک کتاب هست . خیلی کتاب تو صف خونده شدن هستند، امیدوارم بتونم همشون را در زمان معقولی بخونم.

درک صحیح از رفتار غلط

   دیروز یه کاری انجام دادم که بلافاصله بعدش فهمیدم چقدر کار اشتباه و خطرناکی بوده. اینکه فوراْ بعدش فهمیدم برام خیلی جالب بود. در واقع یه پاسخ روانی سریع بود که عمق اشتباه بودن کارم را بهم نشون داد و من الان درک کردم که کارم غلط بوده. درک یه رفتار همیشه خیلی تاثیرگذارتر از فکر کردن، مطالعه کردن و حتی استدلال کردن برای رد یا قبول اون رفتار هست. برای همینه که این جمله معروف را خیلی دوست دارم: "اگر به جوانی بر می گشتم، همان اشتباهات را تکرار می کردم ولی اندکی زودتر".


"If I could return to youth, I would commit all of those errors, but a bit earlier."

                                                                         

                                                                                         Tallulah Bankhead

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

   حرفات درسته دوست من ... اشکال از منه ... ولی فقط یه چیز همیشه برام سوال بوده ... اینکه آیا همیشه من باید فکر کنم که بقیه چه اخلاقی دارن، چه طوری براشون بهتره، چطوری خوشحال میشن، کی ناراحتن، چطوری مشکلشون بر طرف میشه، چطوری باید بهشون کمک کرد و ... من هیچ وقت تو زندگیم مشکلی نداشتم؟ و اگه داشتم کسی غیر از تو فکر کرد که چه کاری خوبه؟ ... کسی بود که بخواد تو ناراحتی من شریک بشه؟

   من کار خاصی برای کسی نکردم و هر کاری هم که به نظر بقیه اومده وظیفم بوده و با علاقه انجام دادم. ولی لااقل بعضی وقتها این حق را برای خودم قائلم که بپرسم چرا؟ ...

  

فقط یک بار دیگر

   پسرک از صبح پاشو تو یه کفش کرده بود که مهمونی امشب را نمیره. اصرارهای مادر و تحکم های پدر هم خیلی موثر نبود. خودش درست نمیدونست از مخالفت خوشش میاد و یا اینکه از مهمونی اون شب و آدمهایی که اونجا هستند خوشش نمیاد. لجباز بود دیگه و وقتی می افتاد رو اون دنده دیگه کسی نمیتونست نظرش را تغییر بده. از تنبیه و کم محبتی محتمل پدر و مادر در در روزهای بعد هم خیلی ابایی نداشت. یه طور خاصی بود، دوست نداشت مدام حرفش را عوض کنه حتی اگه نظرش تغییر می کرد.

   داشت کم کم شب میشد. اصرارهای مادر ادامه داشت ولی پدر دیگه کاری باهاش نداشت و به مادرش میگفت که دیگه بسه. پسرک رو تختش دراز کشیده بود و پتو را انداخته بود رو خودش و میگفت که اصلاْ خوابش میاد و حوصله مهمونی نداره. همه داشتن آماده میشد، خواهر و برادرش هم که انگار از اینکه نمیاد زیاد ناراحت نبودن و مرتب بهش متلک می گفتن: "شام نون و پنیر بخوری برات بهتره" ، "خوابهای خوب ببینی با شکم خالی" و ... همه داشتن لباس می پوشیدن و آماده میشدن. اصرارهای آخر مادر خیلی روش تاثیر گذاشت، دید انگار واقعاً برای یه نفر مهمه که مهمونی را بره. کم کم نظرش تغییر کرد، دید که دوست داره که بره. ولی روش نمیشد که بگه. شاید از متلک ها و مسخره های بقیه اعضای خانواده در روزهای آینده می ترسید و شاید هم ... داشت فکر می کرد چیکار کنه. فکر کرد چند تا اصرار دیگه که بشه قبول میکنه که بره. مادر یه بار دیگه ازش خواست که بلند بشه و لباس هاش را بپوشه و پسرک گفت که نه. مادر رفت که لباس بپوشه و آماده بشه. پسرک منتظر بود کارهای مادرش تموم بشه و وقتی از جلوی در اتاقش عبور میکنه یه بار دیگه اصرار کنه و اون هم قبول کنه.

   چند دقیقه گذشت، گوشش به صدای در اتاق بغلی و چشمش به در اتاق خودش بود. منتظر بود. به همون میزان که صبح تا حالا اصرار داشت که مهمونی را نره الان دلش میخواست که بره. صدای در اومد. مادرش با یه لباس شب مشکی قشنگ از جلوی اتاق پسرک عبور کرد ... منتظر بود ... صدای تاق تاق کفش زنانه را می شنید که دورتر میشد. بقیه هم که قبلاً رفته بودن دم در. صدای استارت ماشین اومد. بازم منتظر بود. منتظر بود مادرش برای آخرین بار بگه که بیاد ... صدای بسته شدن در هال اومد. از روی تخت نیم خیز شد و بغض گلوش را فشرد. ولی هنوز نرفته بودن ... امید داشت هنوز ... صدای بسته شدن در حیات با صدای گریه بلندش در هم آمیخت و قطرات اشک از روی گونه هایش سرازیر شدند ...